به هر دری می زد تا بتونه یک کاری بکنه. اما هیچ کاری نمی توانست انجام بده. آخرش هم از این بیکاری دق کرد و مرد. وقتی مرد هیچ کس دورش نبود. همه یادشون رفته بود که اون همه بد خلقی و شتاب و نگرانی اون برای این بود که شکم بچه ها را سیر کنه. حالا فقط گاهی که یادشون می آمد می گفتن: بهتر که مرد. اصلا ما را نمی دید. همه اش به فکر در آوردن پول بود....